استوری شبگردی با ماشین , عکس شبگردی با ماشین بنز , ویدیو شبگردی با ماشین پراید آهنگ شبگردی با ماشین پراید
برای ناهار آمد پیشم، زنگ زد. ده صبح.
– خانه ای ؟ناهار بخوریم؟
من عادت دارم، اگر کسی قرار است بیاید باید بیاید، دست من نیست! کنسل نمیکنم، بهانه نمیآورم. سهم یک دوست از دوستش حتمن یک ناهار بیبرنامهی قبلی هست. زنگ زدم گفتم تازه از شمال ماهی سفید گرفتم، با کته بخوریم. گفت آره. سر ظهر آمد، در را که باز کردم، پرت شد بغلم و دو دقیقه طولانی گریه کرد.
کسی که بیحرف در آغوشتان سوگواری میکند را فقط باید پناه شد، مابین اشک هایش جای سوال نیست. شانه، باید خیس از آب شود. ناهار خوردیم.
گفتم: غم را باید بندازیم دور! ببین چقدر قشنگ گفتم، کیف کردی؟
خندید، گفتم حق نداری غمت را از این خانه ببری جای دیگر، بنداز دور، غمِ ما زندگی را نگه میدارد، کند میکند و بیخاصیت. نگه داشتن و ماندن در غم غیر انسانیست، روبهروی حیات است. فقط روز میآید و شب میبرد، بینگاهی، بیخیری، بدونِ شُدن! غم گاهی خوب است اماقبل از صاحبخانه شدن باید ترتیبش را داد! همینقدر واضح ، غمت را بنداز دور! دور! پرتش کن که دستت به آن نرسد.
غیر انسانیست اگر در مسیر بیش از اندازه توقف کنی! باید راه افتاد وگرنه مقصد نابود میشود. در اندوه ماندن از دلیل اندوه بدتر است. باقی غذا را برایش در قابلمه تک نفره کردم و دادم دستش.
– شب گرم کن و بخور! فردا هزار کار داریم.
علاقهای سالم، به تانگویی آرام میماند، یک ریتم ملایم دلپذیر. جایی که قرار است تمام حرکاتت را هزاربار بررسی کنی تا ترس از واکنش احتمالی یار را سرکوب کنی، سرزمین خوبی برای درخت شدن نیست.
جایی از سریالی که دوست دارم-this is us- کوین اعترافی مهیب میکند که چون والدینش داستان عشقی مخوفی داشتهاند، تمام عمر را پی داستان عجیب خودش دویده. همانطور که اسم سریال میگوید. ما همه همینیم. قلب انسان کوچکتر از آن است که اهمیت یک داستان عشقی کوچک ساده را بفهمد. اهمیت “دوستت دارم چنان که هستی، دوستم بدار چنان که هستم” را.
ما اغلب معتقدیم عشق رنج است. بدتر، ادبیات فارسی عشق را فرزند ناکامی میداند و به ندرت درباره روزگار وصل حرف میزند. اما چنان که من فهمیدهام، یک علاقهی سالم زمینهای دلربا برای رشد، آرامش و دریافت مهر بی التماس است. بله، آموختهام شناخت حریم و ویژگیهای فردی بر آتش علاقه و درک، بر بوسه مقدم است.
ما جنون عذابکشیدن داریم، چرا که روح جمعی ما باور ندارد شایسته ستایش است. و نیز جنون عذابدادن داریم وقتی بفهمیم کسی دوستمان دارد. علاقه که میتواند مرهم باشد، در دست آشوبهای درون ما، تیغ دو لب کشندهای شده که تنها دستاوردش بیپناهی مستمر است. ما حتی وقتی در بستری مشترک کنار یار استراحت بعد از تنانگی را تجربه میکنیم، مثل کودکی گمشده بیقراریم.
از من که پیامبر تنهایی و گریزم بشنو، تا دیر نشده به یک قصهی عشقی ساده تن بده. به یک علاقهی گرم، دوسویه و لبریز مهر و مدارا. محاکمه نکن. محاکمه نشو. فرصت بده، فرصت بخواه. عجله نکن. شوریده نشو، پیش از موعد. بگذار زمانش برسد. از یاد نبر کسی که کنار توست، والدینت یا غول چراغ جادویت نیستند. به تنهاییت احترام بگذار، حریم تنهاییش را از او نگیر، و از یاد نبر ما شدن، انکار اهمیت منهای پیشین نیست. پیشداوری نکن. ذهنت را از حکمهای کلی- این اعتیاد احمقانهی انسان- خالی نگه دار. از وصل نترس. از حال خوب تازه و ناشناس، پناه نبر به حال بد امن.
آیا وقت گفتن این حرفهاست؟ بله. بدبختانه حرف دیگری برایمان نمانده است. یعنی برای من. برای آدمی که خستهشده از مرور تلخی مدام جهانی که خرابش کردهایم.
همین.
ما نمیتوانیم با مدام توقع داشتن و مدام واکنش نشان دادن به ادمها انتظار یک رابطه ی طولانی مدت را داشته باشیم.
ادمها احتیاج به احترام، خلوت و درک شدن دارند.
گاهی لازم است صبور باشیم و این صبر ما به ادم رو به رویمان احساس امنیت میدهد که قرار نیست با هر رفتار و تعارضی، از سمت ما مورد حمله و خشم و قضاوت و تنبیه قرار بگیرد.
اگر میخواهید در رابطه های امن و پایدارتری قرار بگیرید، خودتان امن شوید و رفتارهای افراطی تان را شناسایی کنید و انها را کمتر انجام دهید.
خودمان که امن شویم، رابطه به سمت بلوغ و دوست داشتنی عمیق حرکت میکند. دوست داشتنی که خالی از خشم و ناامیدی نیست اما قطعا خالی از حمله و واکنش های شدید اسیب زاست.
رفتن اینجوریه که دستگیره در رو میکشی پایین و در رو باز میکنی و کفشاترو جفت میکنی و یک دستمال به گرد و خاکهاش میکشی و پات میکنی و کلیدهارو میذاری توی جاکفشی و میری!
باید صاف بری. برنگردی. نگاه نکنی. کج که بشی و سرترو که برگردونی، غلت خوردی و دوباره پرت شدی توی رختخوابت.
رفتن اینجوریه که باید باورش کنی. که اگه خواب دیدی فرار میکنی، با همه قدرتت بدویی. که بدونی رفتن همیشه از خونه و در و راهروی همیشگی نیست، یکوقتها آدم از خودش میره. یکوقتها از آدمهاش. یکوقتها از دست…
خبر بد: نمیتوانید بقیه را تغییر بدهید، حتا شریک زندگی یا فرزندانتان را.
انگیزهی تغییراتِ شخصی باید از درونِ انسان نشئت بگیرد. فشارهای خارجی یا استدلالهای منطقی بینتیجه خواهند بود. بههمین خاطر یکی از قانونهای طلایی من برای رسیدن به زندگیِ خوب به این شرح است: «از قرار گرفتن در موقعیتهایی که در آن مجبور به ایجاد تغییر در سایرین هستید بپرهیزید.» این راهبرد ساده من را تا حد قابل قبولی از شر بدبختیها، هزینهها و سرخوردگیها در امان داشته.
+ پس قبول داری که رازی رو با خودت یدک میکشی؟!
– طبیعیه! هرکس در این دنیا رازهایی داره رافائل! این خیلی هم خوبه! اصلاً بهنظرِ من شخصیت هرکس به واسطۀ رازهایی که با خودش یدک میکشه تعریف میشه. رازهای ما هویتمون رو تشکیل میدن! تو اگر میخوای با من باشی و باهام زندگی کنی، باید قبول کنی که ممکنه چیزهایی در گذشتهام باشه که نمیخوام تو بدونی. از الان به بعد مهمه.
همه ما یک توهمی داریم:
« اگر تو بروی، من میمیرم. »
اصلا از این خبرها نیست
لطفا اینقدر فاز « بی تو میمیرم»
برای هم نگیرید
اگر به هر کسی ارزشی به اندازه بودنش بدهیم
هیچ کس بعد از کسی نمیمیرد
آدمی که تو را بخواهد
حتی اگر تو بدون او نمیری هم با تو خواهد ماند
و آدم رفتنی، به مردن تو، بعد از خودش اهمیتی نمیدهد
پس دائما برای آدم ها نمیرید
چون غش و ضعف شما بی اهمیت است
برگردید به روال عادی زندگیتان
به هر کسی ارزشی که لایق آن است را بدهید
و قبل از همه
به ارزش های خودتان فکر کنید …
اگر روزی روزگاری یک نفر در زندگیتان پیدا شد که همهچیزش و همهی رفتارهایش را دوست دارید، یعنی راه رفتنش را دوست دارید، حرف زدنش را دوست دارید، صدایش را دوست دارید، چشمانش مستتان کرد، دستانش بهتان امنیت داد، شانههایش برای سر گذاشتن جای امنی بود…
با خندیدناش قند در دلتان آب شد و حتی گریهاش دلتان را برد…
واقعا مراقبتان بود، نگرانیهایتان نگرانش کرد، غمتان طوفانش کرد، شادیتان آبادش کرد…
بودناش معنای بودن بود و حتی وقتی که نبود باز هم بود…
اگر چنین کسی را پیدا کردید، تردید نکنید، عاشقش شوید، عاشقش شوید و برایش بجنگید و حتی اگر لازم شد برایش بمیرید بمیرید.
زمین هفت میلیارد نفر جمعیت دارد، هفت میلیارد جمعیت زیادیست، اما در قیاس با طول عمر ما هیچ است ؛ وقت برای اشتباه کردن نیست، وقت برای عاشق زندگی کردن و عاشق مردن تنگ است و زندگی هم گوش شنوای خوبی برای حسرتهایمان نیست…
برگشت به رابطهای که سالها پیش بینتیجه تمام شده و دوباره از سر گرفته شده، یک خودآزاریِ آشکار است.
برای تمام کردنِ خودآزاری به دیدنِ حقیقت احتیاج داریم. حقیقتِ اینکه، در ما بخشی وجود دارد که میخواهد با متمرکز شدن بر گذشتهای که بینتیجه بوده، ما را از حس کردن و ارتباط گرفتنهای سالم و عمیق در اکنونِ زندگیمان دور کند.
نتیجهی خودآزاری، احساس درماندگی، افسردگی، نوسان خلق، بیهدف شدن، احساس پوچی و بیانگیزه شدن است.
اگر در خودمان تمایلِ برگشت به گذشته و دوباره امتحان کردنِ رابطهای ناامید کننده را میبینیم، باید تلاش کنیم تا جایی که میتوانیم تمرین کنیم در اکنون متمرکز شویم و در اکنون زندگی کنیم.
تنها راهِ رهایی از گذشته، حس کردنِ اکنون است.
همسرم سرما خورده. برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده. از صبح تا شب درازکش روبهروی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد. بنده خدا بدجور چاییده. برایش پتو میآورم و رویش میگذارم. روز اول سوپ، روز دوم آش شلغم، روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم. حواسم هست غذا پختنی باشد. مرتب برایش چای میآورم. چون مایعات گرم خیلی موثر است. خلاصه خداروشکر بعد از سه روز حالش مساعد شد…
پسرم مدرسهرو است. یک روز به خانه آمد و سرفه میکرد. شب تا صبح تب داشت. چندبار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود. روز بعد او را مدرسه نفرستادم. برایش سوپ بار گذاشتم. شیر داغ و عسل با تخممرغ پخته برای صبحانهاش بود. آب پرتقال و لیمو گرفتم. ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است. دو روز تمام مراقبش بودم و بیشتر از قبل به او محبت میکردم و قربانصدقهاش میرفتم. چون محبت درمان را تکمیل میکرد. تا خدا رو شکر او هم سرپا شد…
ای وای… انگار سرما خوردهام. صبح که پا شدم گلودرد داشتم و کمابیش سرفه هم میکردم. استخوانهایم هم درد میکند، خصوصا کتفهایم. ولی چارهای نیست.
بلند شدم صبحانه را گذاشتم. همسر و فرزندم باید به کارشان برسند.
آنها که رفتند، ناهار را بار گذاشتم. آنها که دیگر سوپ نمیخورند. اشکالی ندارد، دو غذا میپزم، یک سوپ برای خودم و لوبیاپلو برای آنها. مرتب چای میخورم. باید زود سرپا شوم وگرنه کار خانه میماند. تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده، باید در درسخواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد.
ظهر میشود. همسر و فرزندم میآیند. سفره را میگذارم و مثل روزهای قبل و قبلتر غذا میخورند. ولی من سوپ خوردم. انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است. صدای سرفههایم را هم کسی نشنید…
بعد از ناهار حتی فکر شستن ظرفها برایم عذابآور بود. بیخیال شدم. به اتاق خواب رفتم و پتو را رویم کشیدم که بخوابم. همسرم وارد اتاق شد و گفت امروز بعد از ناهار از اون چاییهای همیشگی ندادی خاااانم…
همان لحظه به یاد مادرم افتادم… اینجور مواقع ناهار و شامم را میپخت و به دست برادرم میفرستاد. به همراه یک سوپ لذیذ برای خودم. گاهی خودش هم میآمد و کمی برایم جمع و جور میکرد. اگر خانهاش هم میماند چندین بار تماس میگرفت و جویای احوالم میشد. مادربزرگم قبل رفتن به خانهی بخت دم گوشم گفت: دست مادرت را ببوس و بدون برای یک زن فقط مادر در لحظهی ناخوشی کارساز است.
…
وارد مغازه میشوم و یک سرى استکاننعلبکى و قورى سبزرنگ اسباببازى انتخاب مىکنم. فروشنده میگوید: خانم صورتیشو ببرید، دخترونهتره. میگم: برا پسرم میخوام. با تعجب به من نگاه میکنه و میگه: اگه پسره ماشین بگیرید یا جعبهابزار، هواپیما یا چراغقوه. پسر که آشپزى نمیکنه.
با خودم مرور میکنم در دنیایى که زنهایش پابهپاى مردها کار مىکنند، مردهایش باید یاد بگیرند خستگى را با چایى از تن همسرشان درآورند. در دنیایى که زنهایش با مفهوم چک و قسط و وام عجین شدهاند، شرم دارد مردهایش با دستور قورمهسبزى و تهدیگ ماکارونى بیگانه باشند.
من براى فرزندم همسرى قدرتمند آرزو میکنم. زنى که تمام لذتش در خرید خلاصه نشود. زنى که سیاست را بفهمد، شعر ببافد، کتاب بخواند و از دنیاى اطرافش بىخبر نباشد. براى آنکه پسرم شایسته چنان زنى باشد باید یاد بگیرد چایى دارچینى درست کند. یاد بگیرد آشپزى کند، لالایى بخواند، نوازش کند و جملات عاشقانه بگوید.
دانیال سهسالهام استکان اسباببازى سبزرنگ را به طرفم مىگیرد. من نگاهش مىکنم و او مىگوید: بخور، چایی دارچین برات پختم.
فیلم شبگردی با ماشین
وقتی کرونا آمد فهمیدم دوست خوب یعنی جلال. از وقتی مجبور شدیم کمتر همدیگر را ببینیم، پیغامهای جلال بیشتر شد. بیشتر روزها میپرسید «همه چی خوبه..؟ رو به راهی؟» و من جواب میدادم «مخلصتم، عالی». جلال هم یک علامت پیروزی با دو تا گل میفرستاد. بعد از مدتی دیگر پیغامهای جلال را باز نمیکردم چون میدانستم میخواهد حالم را بپرسد و حالم خوب بود.
وقتی جلال زنگ میزد و میگفت «نگرانت شدم، یه هفتهست پیغامهای من رو باز هم نکردی» از خجالت آب میشدم اما خیالم راحت بود که جلال هست. میدانستم همیشه هست و همین خیالم را راحت میکرد. گاهی برایش مینوشتم «جلال یه قراری بذاریم و همو ببینیم» و او جواب میداد «هر وقت بگی، هر جا بگی» و من هیچوقت و هیچ جا را نمیگفتم چون جلال همیشه بود.
چند روز پیش دیدم بیست و هفت پیغام باز نکرده از جلال دارم. پیغامها را باز کردم. در پیغامهای اول مثل همیشه حالم را پرسیده بود، بعد گفته بود که نگرانم شده است، بعد همانجا تماس گرفته بود، بعد نوشته بود از بچهها شنیده که حالم خوب است و خیالش راحت شده است. به جلال پیغام دادم «جلال جان نوکرتم و شرمندهام، به خدا خیلی درگیر بودم. خوبی؟» سه روز گذشت و جلال پیغامم را باز نکرد. بعد نوشتم «جلال خواهش میکنم جواب بده»…
سه ساعت بعد جلال زنگ زد. شیرجه زدم گوشی را برداشتم و گفتم «جلال جانم، خوبی؟» جلال گفت «این دیوانه بازیها چیه در میاری؟ این چی بود تو اینستا گذاشتی؟ کلی آدم فکر کردند من مردهام!» گفتم «جلال کجا بودی؟ الان که زنگ زدی انگار خدا دنیا رو به من داد!» جلال گفت «من هرروز بهت پیغام میدادم حالت رو میپرسیدم تو عین خیالت نبود.
پیغامها رو باز هم نمیکردی، تا نبودم عزیز شدم؟» گفتم «من فکر میکردم هرجوری بشه تو همیشه هستی» جلال گفت «اونایی که همیشه هستند هم یه موقعهایی دیگه نیستند» گفتم «یعنی چی؟» جلال گفت «ببین… کاکتوس اصلا آب نمیخواد ولی کاکتوس هم آب میخواد!» به جلال گفتم «تا عمر دارم این حرفت یادم نمیره.»
امروز ظهر جلال زنگ زد، توی یک موقعیت ناجوری بودم و با خودم گفتم نیم ساعت بعد زنگ خواهم زد، اما نمیدانم چرا فراموش کردم. الان جلال دوباره زنگ زد و گفت «باز هم چهار تا پیغام گذاشتم و ندیدی». بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد قطع کرد…
کلیپ شبگردی با ماشین مدل بالا
بهانهها بزرگترین ترمز و موانع پیشرفتمان هستن و از آنها به “دزد زمان” یاد میکنند…
یاد بگیریم بهانهها رو از زندگیمان حذف کنیم.
استوری شبگردی با ماشین مدل بالا
برخی چنین اند که بلندیِ خود را
در پَستیِ دیگران میجویند،
به هزاران زبان فریاد میزنند
که تو نرو،
تا ایستادهی من، بر تو پیشی داشته باشد!
این گونه آدمها، از آن رو که در نقطهای جامد شده و ماندهاند، چشمِ دیدن هیچ رَونده و هیچ راهی را ندارند.
مادر بزرگم همیشه میگفت:
چاه ،دستی پر نمیشه…
اون وقتا سنم کم بود و معنی حرفشو نمیفهمیدم.
میپرسیدم عزیز یعنی چی ‘چاه دستی پر نمیشه’؟
با همون لهجه ی کاشونی میگفت:
یعنی اگر چاهی خشک باشه،
هر چقدرم توش آب بریزی
نمیتونی ازش آبی برداری.
خود ِچاه باید آب داشته باشه.
امروز توی این سن و سال معنی اون حرفو کاملا میفهمم.
اگر آدمی دوستت نداشته باشه، هر کاری هم براش بکنی، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.
رفتنی رو اگه دنیاتو هم به پاش بریزی، میره…
خدا بیامرزتت عزیز
چاه هیچ وقت دستی پر نشد…
هر پادشاهی ابتدا یک نوزاد بوده…
هر ساختمانی ابتدا فقط یک طرح روی کاغذ بوده…
مهم نیست امروز کجایی!؟
مهم اینه که فردا کجا خواهی بود!؟
هر کس در زندگی خود یک کوه اورست دارد که سرانجام یک روز باید به آن صعود کند…!
زمین خوردی!؟
عیبی ندارد؛ برخیز…!
نگذار زمین به جاذبه اش ببالد…
سر به دو زانوی غم فرو مبر،سرت را بالا بگیر…
قدرت دستانی که به سویت دراز شده از یاد بردهای؟
کوله بارت ریخت!؟ عیبی ندارد…
سبک باشی راحتتر اوج میگیری…
زندگی عالیست پس عاشق زندگیت باش..
دیدین هی میپرسن انتخاب شما بین کسی که دوسش دارین و کسی که دوستون داره، کدومه؟
بهنظر من انتخاب معنی نداره!
آدمی که یکیو دوست داره انتخابشم کرده و تا وقتی اونو داره حتی تو دو راهی انتخاب کس دیگه گیر نمیکنه.
و اینکه آدم فقط زمانی به دوست داشته شدن پناه میبره که کسی که دوست داشت رو از دست بده!
همین….
منبع نوشته ها سایت پروفایل پیکچرز
عکس پروفایل آذر ماهی جان تولدت مبارک, عکس نوشته آذر ماهی جانم تولدت مبارک, آذر ماهی جانم, آذر ماهی جان تولدم مبارک,
آذر ماهی جان تولدت مبارک اینستا, آذر ماهی جان پیشاپیش تولدت مبارک
آذر یادش رفته
که پاییز است !
نمیبارد ..
فقط یخ میزند !
به گمانم کسی
به طرز فجیعی تنهایش گذاشته
وگرنه
اینگونه ماتش نمیبرد
آذر جان روزت مبارک باد
عکس پروفایل آذر ماهی جان تولدت